بخشهایی از کتاب
« سرگشته راه حق »
نیکوس کازانتزاکیس
من از دیری به دیر دیگر ، از روستایی به روستای دیگر و از صحرایی به صحرای دیگر به جستوی خدا می رفتم. ازدواج نکرده بود و فرزندی نداشتم: زیرا در جستجوی خدا بودم. اگر مردم یک برش نان و یک مشت زیتون به من می دادند ، فراموش می کردم آنها را بخورم ، زیرا در جستجوی خدا بودم.
از فرط درخواست کردن گلویم خشک شده بود و از فرط راه رفتن پاهایم آماس کرده بود. از کوفتن به درها برای گدایی خسته شده بودم: نخست برای گدایی نان و آنگاه برای گدایی یک کلام خوش ، و بالاخره برای گدایی نجات و رستگاری ...
***
و اما عشق تو به "کلر" دختر "فاوورینوچیفی" نجیب زاده چه شد؟ من تنها کسی هستم که پاسخ این پرسش را می دانم. مردمی که روح ترسان و مردد دارند می پندارند که تو تنها روان آن دختر را دوست می داشتی. اما تو پیش از هر چیز تن او را دوست می داشتی و آن را می خواستی. تو با این عشق حرکت را آغاز کردی و پس از طی راهی پر از دامها و وسوسه ها و پس از یک پیکار طولانی توانستی به یاری خدا به روان کلر برسی و تو این روان را دوست می داشتی بی آنکه هرگز از تنش منصرف شوی و در عین حال بی آنکه هرگز این تن را لمس کنی.
این عشق شهوانی نه تنها مانع رسیدن تو به خدا نبود بلکه سبب شد رازی بر تو مکشوف گردد: تو دانستی که از چه راه و با چه مبارزه یی می توان نفس شهوانی را به جوهر روان تبدیل کرد. تنها یک عشق وجود دارد و همیشه هم همان یکیست ...
***
یادم می آید یک روز از او پرسیدم: پدر فرانسوا هنگامی که در تاریکی تنها هستی خدا چگونه بر تو هویدا می شود؟
به من پاسخ داد: برادر لئون، مانند یک لیوان آب خنک، مانند یک لیوان لبریز از آب چشمه جوانی، من تشنه هستم و این آب را می نوشم و جاویدان سیراب می شوم.
حیرت زده فریاد زدم: مانند یک لیوان آب خنک؟ خدا؟
- چرا حیرت می کنی، هیچ چیز ساده تر از خدا نیست، برای لبهای انسان هیچ چیز مناسب تر و عطش زداتر از خدا نیست.
اما چند سال بعد که فرانسوا خسته و فرسوده شده بود و از او چیزی جز مشتی استخوان و پشم نمانده بود برای این که برادرهای دیگر صدایش را نشنوند آهسته به من گفت: "برادر لئون، خدا یک آتش سوزیست، او می سوزد و ما هم با او می سوزیم".
علیرضا